تولد 21 سالگی

روایت تولد

تولد 21 سالگی

روایت تولد

21 سال قبل در آخرین ماه سال دختری ب دنیا آمد که ته تغاری خانواده شد. آن شب تولدش بود،۲۱ اُمین تولد زندگیش.
هر سال که می‌گذشت یکسال بزرگتر می‌شد، ۳۶۵ روز فرصت داشت تا زندگی کند، رویا ببافد، به اهدافش نزدیکتر شود و... .
اما آغاز سال جدید زندگیش و پایان سال قبل انگار فرق میکرد. هیچکس در گیر و دار تولد و آماده شدن برای جشن نبود شاید اصلا جشنی در کار نبود و وقتی ب این فکر میکرد دلش میگرفت.
دلش جشن میخواست همان کسی را که اولین نفر او را به آغوش میکشید و در گوشش تبریک تولدش را زمزمه میکرد، پدرش را میخواست. اما آن روز پدر هم در خانه نبود.
ناراحت و ناامید از همه چیز گوشه اتاقش کِز کرده بود .
روز تولدش داشت به نیمه میرسید و باز هم هیچ خبری نشد، ذره ای از ناراحتی و اندوه دلش کم نمیشد. تن پوش حمامش را برداشت و به حمام پناه برد شاید بغضی که از صبح در گلویش سنگینی میکرد بترکد و تمام شود میخواست اندوهش را بشوید تا پاک شود! نمیخواست اولین روز تولدش را اینگونه بگذراند حالا که هیچکس یادش نبود خودش باید آن روز را زیبا میکرد. نمیدانست که چند دقیقه و یا چند ساعت است که آن تو مانده اما با صدای تَقه ی در حمام از جا پرید مادرش بود که او را به بیرون فرا میخواند.
تن پوشش را پوشید و به بیرون رفت اما اولین چیزی که دید آغوش باز شده‌ی همان کسی بود که از صبح انتظارش را میکشید.
روز تولدش زیبا شد نه به تنهایی بلکه در کنار همه کسانی که دوستشان دارد.

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

تولد ۲۱ سالگی

 

21 سال قبل در آخرین ماه سال دختری ب دنیا آمد که ته تغاری خانواده شد. آن شب تولدش بود،۲۱ اُمین تولد زندگیش.

هر سال که می‌گذشت یکسال بزرگتر می‌شد، ۳۶۵ روز فرصت داشت تا زندگی کند، رویا ببافد، به اهدافش نزدیکتر شود و... .

اما آغاز سال جدید زندگیش و پایان سال قبل انگار فرق میکرد. هیچکس در گیر و دار تولد و آماده شدن برای جشن نبود شاید اصلا جشنی در کار نبود و وقتی ب این فکر میکرد دلش میگرفت.

دلش جشن میخواست همان کسی را که اولین نفر او را به آغوش میکشید و در گوشش تبریک تولدش را زمزمه میکرد، پدرش را میخواست. اما آن روز پدر هم در خانه نبود.

ناراحت و ناامید از همه چیز گوشه اتاقش کِز کرده بود .

روز تولدش داشت به نیمه میرسید و باز هم هیچ خبری نشد، ذره ای از ناراحتی و اندوه دلش کم نمیشد. تن پوش حمامش را برداشت و به حمام پناه برد شاید بغضی که از صبح در گلویش سنگینی میکرد بترکد و تمام شود میخواست اندوهش را بشوید تا پاک شود! نمیخواست اولین روز تولدش را اینگونه بگذراند حالا که هیچکس یادش نبود خودش باید آن روز را زیبا میکرد. نمیدانست که چند دقیقه و یا چند ساعت است که آن تو مانده اما با صدای تَقه ی در حمام از جا پرید مادرش بود که او را به بیرون فرا میخواند.

تن پوشش را پوشید و به بیرون رفت اما اولین چیزی که دید آغوش باز شده‌ی همان کسی بود که از صبح انتظارش را میکشید.

روز تولدش زیبا شد نه به تنهایی بلکه در کنار همه کسانی که دوستشان دارد.

  • Zahra Kadkhoda